هـنـوز هـم گـاهی
بی آنکـه بـخـواهَمْ... دلـتـَنـگـت می شَـوَم...
دلـتـنـگِ بـودنَـتْ...... ..
حـَتـی هـَمـان بــودنِ کمْ رنـگـت...
خـیـلی وقْـت بـود کـه دلـَم می خـواست بـگویـم
دوسـتـَتْ دارَم........
تــــو که غَـریـبـه نیــستـی
دیــگر نـمی توانم خودم را به آن راهی که
نمی دانـم کـجـاسـت بــــزنـــم...
دلــم هـمـان راهیـ را می خـواهـد
که تـو در امــتـدادش ایـستــاده بـــاشی.
هــمـانْ تـمـامِ راه هـایی کـه می گـویـنـد به
عـشـــــــقْ
خــتـــم می شــود...
بعضي آدم ها را نميشود داشت
فقط ميشود يک جور خاصي دوستشان داشت !
بعضي آدم ها اصلا براي اين نيستند
که براي تو باشند يا تو براي آن ها !
اصلا به آخرش فکر نمي کني
آنها براي اينند که دوستشان بداري
آن هم نه دوست داشتن معمولي نه حتي عشق !
يک جور خاصي دوست داشتن که اصلا هم کم نيست
اين آدم ها حتي وقتي که ديگر نيستند هم
در کنج دلت تا ابد...
يه جور خاص دوست داشته خواهند شد ..
مرد از زن خیلی تنهاتره!
مرد لاک به ناخوناش نمیزنه که هروقت
دلش یه جوری شد،
دستشو باز کنه و ناخوناشو نگاه کنه و
ته دلش از خودش خوشش بیاد!
مرد موهاش بلند نیست که توی بی کَـسی
کوتاهش کنه و
اینجوری لج کنه با همۀ دنیا!
مرد نمیتونه وقتی دلش گرفت
زنگ بزنه به دوستش و گریه کنهو خالی شه!
مرد حتی دردهاشو اشک که نه،
یه اخـمِ خشن میکنه و
میچسبونه به پیشونیش!
یه وقتایی ، یه جاهایی ،
به یه کسایی باید گفت :
"میــــــــــــ ـم ... مثلِ مـــــرد!"
می دانم هراز گاهی دلت تنگ می شود.
همان دلهای بزرگی که جای من در آن است
آنقدر تنگ میشود که حتی یادت می رود من آنجایم.
دلتنگی هایت را از خودت بپرس.
و نگران هیچ چیز نباش!
هنوز من هستم. هنوز خدایت همان خداست! هنوز روحت از جنس من است!
اما من نمی خواهم تو همان باشی!
تو باید در هر زمان بهترین باشی.
نگران شکستن دلت نباش!
میدانی؟ شیشه برای این شیشه است چون قرار است بشکند.
و جنسش عوض نمی شود ...
و میدانی که من شکست ناپذیر هستم ...
و تو مرا داری ...
برای همیشه!
چون هر وقت گریه میکنی دستان مهربانم چشمانت را می نوازد ...
چون هر گاه تنها شدی، تازه مرا یافته ای ...
چون هرگاه بغضت نگذاشت صدای لرزان و استوارت را بشنوم،
صدای خرد شدن دیوار بین خودم و تو را شنیده ام!
درست است مرا فراموش کردی، اما من حتی سر انگشتانت را از یاد نبردم!
دلم نمی خواهد غمت را ببینم ...
می خواهم شاد باشی ...
این را من می خواهم ...
تو هم می توانی این را بخواهی. خشنودی مرا.
من گفتم : وجعلنا نومکم سباتا (ما خواب را مایه آرامش شما قرار دادیم)
و من هر شب که می خوابی روحت را نگاه می دارم تا تازه شود ...
نگران نباش! دستان مهربانم قلبت را می فشارد.
شبها که خوابت نمی برد فکر می کنی تنهایی ؟
اما، نه من هم دل به دلت بیدارم!
فقط کافیست خوب گوش بسپاری!
و بشنوی ندایی که تو را فرا می خواند به زیستن!
پروردگارت ...
با عشق !
گاهی دلم میخواد, وقتی بغض میکنم,
خدا از آسمان بیاد زمین, اشک هامو پاک کنه, دستم رو بگیره و
بگه: اینجا آدما اذیتت میکنن؟!!!
بــیـــا بــــــریــــــــم پیش خودم
بگذار پرنده اي باشم
بي پر و بال و بي آشيانه
خدايا خسته ام از اين همه تکرار بيهوده زمان
همش 1-2-3-...60
و دوباره
1-2-3-...60
دقيقه ها همش تکرار بيهوده ماست
من تکرار تو تکرار
اين پر پرواز من را چه کسي شکست؟
اين من را چه کسي فراموش کرد؟
چه تهی شده ام ، من از معنی... و نفرین بر این واژه گان پوچ و بی معنی... که مرا نه به
خروش ِ مواج ِ زندگی رهنمونند و نه به آرامش یکپارچه مرگ... چه بی حاصل حضوری
دارند این واژه گان... بر این معصوم صفحۀ سفید ِ بی گناه... که دیگر نه دیده گان مرا
تعریف می کنند و نه چشمان تو را افسون... مرده باد کلمه و خاموش باد جمله... که هر چه
می گویند از حضور خستۀ من می کاهند و بر غیاب شکستۀ تو می افزایند... آخر به چه کار
می آیید ای واژه گان گم گشته معنی... مرا به حال خود بگذارید... و ویران شوید... که از
انبوه شما ، تنها دیواری ساخته می شود از آجر تلخ کلمه ، که چون به یک خط قرار گیرید و
بر سطرها نشینید ، بی نفوذ دیواری گردید همچون این نوشتۀ منحوس... وهر چه بیشتر
نوشته آید... دیوار جدایی میان من وتو را رفیع تر گرداند... و مرا در پشت این نوشته ها
پنهان تر... پس دیگر نخواهم نوشت و هیچ نخواهم گفت... تا ویران شود دیوار و آوار گردد
کلمات... که اکنون وقت خاموشی پرفریب لبهاست... وآغاز گفتگوی بی واسطۀ چشمها... بر
چشمان گویای من همیشه خیره بمان....
بعضي وقت ها در همه چيز كم مي آورم .كم مي آورم .
حتي در نفس كشيدن . در زندگي كردن . دستي بيخ گلويم نشسته بود ونمي گذاشت نفس بكشم
يك دست هم آمده قلبم را گرفته نمي گذارد بتپد . نمي گذارد . قاصدك ! آن ديگر دست من
نيست . باور كن دست من نيست . در لحظه ها ذوب شده ام و با آن ها از بين مي روم بي آن
كه زندگي كرده باشم . بي آن كه زندگي كرده باشم .
اين كه دارد مي گذرد پس چيست ؟ زندگي من است يا فقط لحظه هاي بي من …
نفس نمي توانم بكشم ، دستي قلبم را در مشتش گرفته و فشار مي دهد ‚ يك كوه خستگي و
واماندگي روي شانه هايم است و ذوب شده در لحظه ها از بين مي روم … مي ميرم …
چرا كسي حواسش نيست . من دارم مي ميرم .